علی علی ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

خوابیدن علی کوچولو

*دوشنبه صبح من خیلی خسته بودم چون شما نذاشتی شب خوب بخوابم ,بابایی گفت تو بخواب من علی رو تا موقع رفتنم میگیرم ,وقتی بیدار شدم دیدم توی تشک بازیت خوابت برده ,بابایی گفت تو روگذاشته توی تشکت و رفته توی اتاق وقتی اومده دیده خوابیدی ,الهی من قربونت برم که یاد گرفتی بدون کمک بخوابی ,کلی ذوق کردم برات جیجر مامان **روز جمعه رفتیم باغ بابا حاجی ,خیلی سر حال بودی,کلی برای همه خندیدی ,مخصوصا برای بابا حاجی ,همه میگن تو خیلی خوش خنده ای که البته اینم ربط میدن به باباییت ,چون باباییم خیلی خنده رو اینم چند تا از عکسات                 ...
30 مرداد 1393

اولین خرید و پارک رفتن

*پنج شنبه من و تو  و بابایی رفتیم خرید ,این اولین خرید سه نفرمون بود ,بابایی خیلی وقت بود که باید خرید میکرد اما با اومدن گل پسرمون فرصت نشده بود که بریم ,چون نزدیکای غروب رفتیم همه جا روشن بودو قیافه تو ام دیدنی ,چنان با اشتیاق به دورو برت نگاه میکردی که خندمون میگرفت ,موقعیم که بابایی رفت لباسشو پرو کنه تویه بغلم خوابت برد ,البته قبلش رفتیمو برای تو ام دو تیکه لباس گرفتیم ,خیلی بهت میاد مبارکت باشه عزیز دلم   **دایی جونت زحمت کشیدو این اسباب بازیو برات گرفته ,خیلی دوسش داری ,کلا علاقه ای به جغجغه و اسباب بازی نداری اما جالبه اینو خیلی دوست داری و هر وقت اونو جلوت میگیرم ,سعی میکنی که بگیریش,وقتیم کوکش میکنم...
20 مرداد 1393

من حالم خیلی خوبه

*گل پسرم دیگه میتونه برگرده روی شونش (دقیقا از سه ماهگی),تازه یکی دوباره که کامل غلطم زده فسقلی مامان,شبا حتما باید دورتو بالش بذارم چون خیلی تکون میخوری و از زیر پشه بندت میری اونور ,هیچی دیگه کار شبای مامان شده اینکه مرتب جاتو درست کنم ,الان اینطوری خدا بداد بعد برسه   **میگیرمت توی بغلم و فشارت میدم به خودم و تو میخندی و دلم ضعف میره از این همه خوشبختی و دوباره ...   ***عاشق اینم که یکم شیر میخوری بعد دست از خوردن میکشیو منو نگا میکنی و من سیر نمیشم از این کارت و نمیدونم خدا رو چطور شکر کنم به خاطر بودنت,این حسه مالکیته از همه بهتره وتا حالا هیچ چیزی اینقد مال خودم نبوده  و موندم بعدا چطور میخوام ...
16 مرداد 1393

عکسای سه ماهگی

اینم از عکسای سه ماهگی قند عسل مامان                        قربون این خنده هات بره مامان                                                                                 &...
13 مرداد 1393

سه ماهگی

مبالک مبالک سه ماهگیت مبالک زندگی مامان هر روز خدا رو برای داشتنت شکر میکنیم ,برای تک تک لحظه هایی که با ما بودی عزیز دلم ,میخوام بدونی که هر روز که میگذره علاقمون به تو بیشتر و بیشتر میشه ,از خدا میخوام که بهمون این توان و بده تا خوب تربیتت کنیم عشقم     ...
9 مرداد 1393

علی وباباش

سلام قند عسلم ***دیروز وقتی بابایی داشت باهات حرف میزد صداتونو ضبط کردم ,البته بابایی نفهمید ,آخه هر بار بهش میگم بذار تا موقعی که با علی داری بازی میکنی صداتو ضبط کنم نمیذاره (فک کنم خجالت میکشه ,از کی نمیدونم ,شاید میترسه بعدا سر به سرش بذارم)اتفاقا اینجوری بهترم شد ,تو ام که حسابی با باباییت رفیقیو براش حرف میزنی (منظورم همون اقون واقون کردنه مامان  ) ***نمیدونم چرا اینقد روی بابایی بالا میاری ,بیچاره نشد یه دفعه تو  رو بگیره وتو یه حالی بهش ندی ,آخرین بار که گرفته بودت بالای سرش و داشت باهات بازی میکرد تو ....بعله حالا بازم شانس اورد ...خیلی خندیدم آخه قیافش دیدنی شده بود ,بنده خدا دیگه عادت کرده ,کار ه...
2 مرداد 1393
1